سفارش تبلیغ
صبا ویژن
niceboy
سعی کن با این وبلاگ خاطره بازی کنی .
پنج شنبه 92 خرداد 23 :: 9:56 صبح :: نویسنده : ایمان رسایی

 

دیگه نمیخوام سه پسته آپ کنم ....

هرچندوقت یه بار میام یه پست کوتاه میذارم و میرم ....

حتی شده یه جمله ...

اگه هستی بسمه الله ...

یه داستان کوتاه :

زمانی یکی از دوستانم ،در کنار ساحل دور افتاده ای

در مکزیک قدم میزد و مردی را از فاصله ی دور دید

که مدام خم میشد ، چیزی را از زمین برمیداشت و

در دریا پرت میکرد .

دوستم نزدیک رفته بود و دیده بود مرد بومی ،
صدف هایی را که به ساحل می افتن در آب پرت میکند .

دوستم از این کار سردرنیاورده و پرسیده بود :

((صبح بخیر رفیق ! خیلی دلم میخواهد بدانم چیکار میکنی .))

- دارم این صدف ها رو به دریا میندازم . الان دریا ارام است و

آب این صدف ها رو به ساحل اورده . اگر انها رو داخل آب نیاندازم ،

از کمبود اکسیژن میمیرند .

دوستم گفته بود :من حرف تورا میفهمم.

اما در این ساحل هزاران صدف وجود دارد.

تو که نمیتوانی همه ی انها رو به اب برگردانی .

خیلی زیادن و تازه همین یک ساحل نیست .

فکرنمیکنی کارتو تغییری در اوضاع ایجاد نمیکند ؟

مرد بومی لبخند زد ، خم شد ،بار دیگر صدفی را برداشت

و انرا داخل دریا انداخت و گفت :

برای این یکی اوضاع فرق میکند .

نویسنده : جک کانفیلد

این داستان رو ازکتاب (چندوقته نخندیدی ) نوشتم ...

از وبلاگ دیگه ای کپی نکردما !!!

هرکی این داستان رو نفهمید به عقلش شک کنه ....

مرسی که خوندی ... بای . 




موضوع مطلب :



درباره وبلاگ

من .... یک من هستم .
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 25659